واپسین سپیدی

شیوا زرآبادى:صداى تق تق دستگاه نخ ریسى و بوى عود کندر که مى آید، نزدیک شدن به مقصدم را خبر مى دهد. اینجا کارگاه نیست اینجا اتاقى است که در آن صداى کارگاهى۱ به جا مانده از یک سنت هزاران ساله که این روزها دیگر کمتر شنیده مى شود. اینجا محل زندگى زنى است که چهل و دو سال ممتد «بافته» است.

سفیدى بافته و سپیدى موى سر حکایت از روایتى گره خورده با یک زندگى دارد. روایت زن، روایت «کشتى» است، کمربند هاى باریکى که جوانان زرتشتى در مراسم بلوغ و تکلیف سه بار به روى کمر مى بندند.

زن، چهل سال نخ هایش را از پشم گوسفند ریسیده و دوتاب کرده تا کشتى هایى از ۵/۲ متر تا ۵ متر ببافد. روزگارى در هر هفته ۱۰ و ۲۰ کشتى مى بافت. اما این روزها چشم ها و دست ها از فرمان مغز براى بافتن، این جبر چهل و چند ساله که بوى پایبندى و اعتقاد به کیش و آیین او را مى دهد دیگر تبعیت نمى کند.

«مهین شهریارى»، میزبان پنجاه و چهارساله، مهربان و ریزنقش در کنار کارگاه و چرخ نخ ریسى اش با لهجه زیباى یزدى از زادگاهش على آباد مى گوید و با باقلوا و نان برنجى یزدى، پذیرایى مى کند.

خانم شهریارى به کارش حساس است و ریز ترین اصول را در بافتن کمربند هاى کشتى رعایت مى کند. با همان اعتقاد دیرینه که کشتى باف باید از هر جهت پاک باشد و در زمان بافتن اوستا بخواند و از غیبت بپرهیزد.

وسایلش را که مى چیند، کارگاه و چرخ نخ ریسى و پشم و عینک، مقنعه مستطیل شکل گلدارى را به دور صورت مى پیچد و با دعاى «خدایا به امید خودت، نخش دوتا شود» ریسیدن را شروع مى کند. با دست راست چرخ نخ ریسى را مى چرخاند و با دست چپ تکه پشم را بین سرانگشت اشاره، وسط و سست نگه مى دارد. حرکت موزون دست ها و سر نگاهش به نخ تابیده شده، با آهنگ صداى چرخ نخ ریسى، آهنگ سال هاى دور کوچه هاى خشتى یزد را یادآور مى شود.

نخ که ریسیده شد، بافتن آغاز مى شود، کشتى فرزند سپید و متبرک ۷۲ رشته نخ است. ۶ رشته نخ در بالا به نشان ۶ چهره گهنبار و هر رشته داراى ۱۲ نخ که نشان از ۱۲ ماه سال دارد و ۶ رشته نخ در پائین. میان دو رشته نخ فضایى خالى است که خانم شهریارى «دفتى»۲ را بین آن فرو مى برد و این فضاى خالى را که در بین زرتشتیان به معنى خلاء بین این دنیا و آخرت است را نشان مى دهد.

کشتى را از پشم گوسفند مى بافند تا هنگامى که دور کمر بسته مى شود همچون گوسفند بى آزار و سودمند، آزار فردى که کشتى مى بندد به کسى نرسد.

بافتن آغاز مى شود. به سال ها پیش برمى گردیم. شهریارى؛ دخترى ۱۲ ساله که کشتى را از خواهر بزرگش (جهان خانم) مى آموزد، در ده کنار بقیه زنان و دختران و خواهرانش نشسته، هر کسى کارى مى کند، یکى مى ریسد، یکى مى بافد، دیگرى نخ را دوتا مى کند آن یکى سفید مى کند و مى پیچد. مى گویند و مى خندند و مى بافند.

اینجا مردان ده به زراعت و کمتر به کشتى بافى مشغولند و زنان و دختران کشتى مى بافند. صداى دفتى که قطع مى شود، دوباره برمى گردى، شهریارى در اتاق کوچکش که کارگاه کشتى بافى آن نیم بیشتر اتاق را گرفته است، تنها است.

تصدیق ۶ ابتدایى قدیم را دارد، سال ۵۰ ازدواج کرده و به تهران آمده است، دو دختر موفق دارد یکى پرستار است و دیگرى با لیسانس موسیقى معلم موسیقى است.

کشتى را سه بار روى «سدره»۳ به کمر مى بندند که نشانه هومت، موخت و هورشت و به معنى اندیشه نیک، گفتار نیک و کردار نیک است. و به نشان چهار آخشیج (آتش، هوا، خاک، آب).

چهارگره، دوگره در جلو و دوگره در پشت مى زنند و هنگام بستن چهارگره کشتى چهار دستور بزرگ آئین «اشوزرتشت» را یادآور مى شوند. گره اول؛ خدا یکى است، گره دوم؛ آگاه شویم که کیش مزدیسنا پاک و بى آلایش است، گره سوم؛ اشو زرتشت فرستاده اهورا مزدا است و گره چهارم؛ به یاد مى آوریم که باید همیشه نیکوکار باشیم و به همنوعان خود کمک کنیم.

تعداد بافندگان کشتى با پشم گوسفند در یزد از تعداد انگشتان یک دست نیز کمتر است. و جوانان زرتشتى در یزد کشتى را با نخ نایلون که از نخ پشم سفید تر است مى بافند.

در ده على آباد نه تنها دیگر کسى کشتى نمى بافد بلکه به قول خانم شهریارى این ده از بى آبى به خرابه اى تبدیل شده است.چهل سال پیش کشتى دانه اى سه تومان و نیم به فروش مى رسید اما الان مترى هزار تومان، ۱۲۰۰ تومان است. قیمتى که شاید یک هزارم آن ارزش، وقت و زحمتى که براى بافنده دارد را جبران نکند.

شهریارى در جوانى روزى ۳-۲ کشتى مى بافته است اما الان ماهى یک یا دو کشتى آن هم به سفارش اطرافیان مى بافد، از جوانان مى گوید: «جوان ها دنبال درس و دانشگاه و زندگى هستند دیگر نه جوانان کشتى بافى را بلدند و نه جوانى در خیابان کشتى مى پوشد. قدیم همیشه مردم کشتى مى بستند. اما الان تنها در مراسم و جشن هاى خاصى لباس هاى مخصوص و کشتى مى پوشند.»

زحمت بافت کشتى یک طرف، پیچیدن آن مهارت و دقت فراوانى مى خواهد، دستان شهریارى کشتى هاى یک دست و صاف بافته شده را بعد از سفید کردن (شستن) مى پیچد، به این طریق که کشتى را روى زانو مى گذارد و آن را به صورت دایره هاى درهم مى بندد.

فرزندان شهریارى کشتى بافتن نمى دانند اما به قول این بانو «در نظرشان هست» و تنها دختر کوچکش پیچیدن کشتى را بلد است. در روز هاى «وهومن» که زرتشتیان گوشت نمى خورند چون کشتى از پشم گوسفند درست مى شود، کشتى نمى بافند.

بانو شهریارى کشتى سفیدى را با نهایت دقت در دستمال تمیزى مى پیچد و در کیسه اى مى گذارد و مى گوید: «شرط این که کشتى داشته باشى این است که آن را تمیز نگه دارى.» و کارگاه را برمى چیند در حالى که عود و کندر خاکستر شده اند و صداى چرخ نخ ریسى دیگر نمى آید.

پى نوشت ها:

۱- کارگاه: نام دستگاه کشتى بافى

۲- دفتى: نام شانه مخصوص کشتى بافى.

۳- سدره: لباس سفید کتانى که دختران و پسران جوان در سن تکلیف طى مراسمى مى پوشند.
نظرات 3 + ارسال نظر
نوید نیک کار یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:01 ق.ظ http://nikkar.blogsky.com

درود بر شما همکار گرامی و دوست خوبم

من نوید نیک کار هستم و از سایت نیک کار مزاحمتون میشوم

سایت شما و فعالیت خوب شما جای تحسین دارد

وبلاگ خیلی خوب و مطالب خیلی جالبی نوشته اید

زنده باشید .

به سایت من هم یه نیمچه نگاهی بیندازید و اگر دوست داشتید برایم پیام هم بگذارید که واقعا به من انرژی میده
قربون شما برم .. ببخشید اگر پر حرفی کردم .. منتظر شما هستم

فرزاد چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:24 ب.ظ http://farzadss.com

ابی پوش شدی انگار‌؟

کوروش ضیابری جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:38 ب.ظ http://www.imaneemrooz.com

با درود...
از آنجایی که خودم نیز یک وبلاگنویسم، به خوبی درک می‌کنم که شما با تمام مشاغلی که دارید، وقت نمی‌کنید تمام نوشته‌های من را بخوانید ولی به هر حال با توجه به شناختی که از شما دارم و از نوشته‌هایتان برمی‌آید که برای خوانندگان و مخاطبان خودتان ارزش قائلید...
خیلی دوست داشتم بعد از اینکه مدتی است کارهای شما را در بلاگتان دنبال می‌کنم، نخستین پیام خودم را برایتان بگذارم.
کوروش ضیابری هستم، 14 ساله... ساکن استان گیلان و در کنار طبیعت به خاک سپرده شده و مرحوم رشت و آستارا و دریای به خواب رفته‌ی انزلی ... من به اقتضای شغل و پدر و مادرم که از روزنامه‌نگاران برجسته‌ی استان هستند و در گذشته از سران چپ استان نیز به شمار می‌رفتند، وارد کار فرهنگی شدم و از کودکی به جای اینکه دور و بر خودم، ماشین پلیس اسباب بازی و خانه‌های پلاستیکی ببینم، کاغذ و قلم و روزنامه دیدم.
نشریه‌ی ما از آنجا که پدرم مدتی مشاور وزارت ارشاد بود، تغییرات رویه داد و همگی این تغییرات را به حساب محافظه‌کاری ما گذاشتند که مگر نه این است که سنگ نیز در طول حیات خود تغییر شکل نمی‌دهد و مگر همین آقایان عماد باقی و محسن آرمین و اکبر گنجی اصلاح‌طلب فعلی با این همه ادعای آزادی‌خواهی نبودند که در اشغال سفارت امریکا شرکت کردند و خشم ریگان را برانگیختند و این همه تحریم متوجه ایران شد...
کاری نداریم، من با توجه به همه‌ی این مسایل در عرصه‌ی روزنامه‌نگاری پیشرفت کردم و مقامهایی از جمله بهترین خبرنگار و پژوهشگر را در سالهای اخیر در رشت کسب کردم. وارد عرصه‌ی کامپیوتر شدم و فعلا برای راهیابی به المپیاد جهانی طراحی وب فنلاند تلاش می‌کنم. مدرک ciw مدرکی است که در زمینه‌ی طراحی وب پس از 5 سال کسب کردم.
حاصل کارم در عرصه‌ی ترجمه و نویسندگی و کتابهایم را در سایت ایمان امروز گردآوری کردم...
اینها را اینجا ننوشتم که:
1- بگویم خیلی نابغه‌ام و می‌فهمم و خیلی خودم را دوست دارم.
2- بیایم و از تریبون وب شما کمی خودنمایی کنم و کسب شهرتی بیش
بلکه این پیام را گذاشتم که بگویم
1- کارهای شما را پیگیرانه دنبال می‌کنم و از آنها لذت می‌برم...
2- فضای کارهای شما، مرا یاد شعرهای محمد نوری می‌اندازد:
از دلاویزترین... روز جهان،
خاطره‌یی با من است...
خاطره‌یی با من است...
باز سحری بود و هنوز..
گوهر ما، به گیسوی شب آویخته بود...
من به دیدار سحر می‌رفتم..
3- خیلی خوشحال می‌شدم اگر مورد حمایت آدمهای مهم قرار می‌گرفتم.. کسی لینکی به من می‌داد، یا...
4- کارتان را ادامه دهید... واقعا دوست‌داشتنی می‌نویسید.
با تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد