توکیو - 14 ژانویه 1960
سلام
به هوای فکرهای خودم میرفتم، رسیدم به اینجا که روزهای آخر نشد ترا ببینم، و انگاربیخبر با رو بندیل سفر بستم و راهی شدم. آن روزها بجا نبودم... سر بهوائی پیش از سفر راداشته باش تا برویم سر چیزهای دیگر. پس از سالها دوستی و برخورد سرانجام دستگیر مانشد که تو را کی باید در خانه یافت. بارها آمدم، در زدم، نبودی، رفتم. اهل خانهات هم تو را ازآمدن من خبر نمیدادند. انگار در که میگشودند جن میدیدند و این قصه را با کسی در میاننمیگذاشتند. راستش را بخواهی هرگز در حلقه به در کوفتن اقبال خوبی نداشتهام. بارها خانهدوستمان فریدون رهنما را در کوفتم، دیر زمانی رفت، سگی سیاه آمد و پیرزنی سپید مو، گفتم:فریدون خان هستند؟ سگ پارس کرد، و پیرزن نجوا: «بمان تا بروم گوشت بخرم و برگردم» منماندم تا پیرزن از قصابی باز آمد و به درون رفت. دیری گذشت، و خبری نه از فریدون و نه ازپیرزن و سگ. از نو حلقه به در کوفتم، سگ آمد و پیرزن، گفتم: «هستند» سگ پارس کرد وپیرزن نجوا: «خودت بیا و ببین در خانه هستند یا نه» من رفتم به درون، و فریدون در خانه نبود.فردا روز که دیداری دست میداد مگر فریدون قصه را باور داشت؟ چون داستان آمدن مراکسی بدو باز گفته نبود: نه سگ زبان داشت و نه پیرزن یاد و هوش.
پارهای از روزها گذارم به خیابان صفی علیشاه میافتاد، اما به خانه تو سرنزدهمیگذشتم، چون این پندار با من بود که تو پیش از ساعت نه در خوابی و پس از نه در کوچهها.
شاید هم از سحرخیزان باشی و ما در بیخبری. باری نشد که ترا ببینم و راهی شدم.هواپیما بالای خاک بودا بود که در فکر و خیال من.خیابان صفی علیشاه سایه زد و طبیعی بودکه زود یاد تو افتادم در پی این یاد، یادهای دیگر آمد:زیر و بمهای این زندگی پدرسگ که مثلرودخانهای که به شنزار فرو ریزد دارد پشت سرما هرز میرود... آنگاه یاد آن شب و حرفهایم - آزاد افتادم: «خیال دارم «معر»های خودم را چاپ کنم»، «نیما تنها شاعری است کهمیتوان...»و یاد این داستان که او به سرش افتاده بود، دست به بررسی شعرهای شاملو زند،ولی بر آن بود که نخست باید دید احساس چیست پس باید دید عصب چیست، و رفت درپی کالبدشناسی.وما «م - آزاد»ی در خیال خود میساختیم که به دانشکده پزشکی رفته، آنجارا به پایان رسانده و اینک بجای بررسی شعرهای شاملو در داروخانهای سرگرم داروسازی ودارو فروشی است.در هواپیما میان فکر و خیالم با «مرغ آمین» برخوردم و در پی آن با اکبر مرغآمین! گاهی فکر میکنم زندگی رگههای طنزآمیزش بیشتر است.
در راه سفر چنین بود. و خودت میدانی که در تنهایی این دیار فکر آدم بیشتر به آنطرفها راه میکشد.از آن طرفها بیخبر افتادهام.و چشم به راه خبری هم نیستم.هر جا رفتماین آسمان بالای سرم را با خودم بردم.این روزها در یک خواب زمستانی فلسفی فرو رفتهام.بابد و خوب این سامان کم و بیش سازش یافتهام.روزی که راه این خاک را در پیش گرفتم، چشمبه راه بهشتی در پایان گذرگاه نبودم.ژاپن چیزهایی دارد در خور درنگ و تماشا.مردمش خوبو فروتن.هنرمندش افتاده و پاکدل.اما اینجا هم نسل جوان گذشتهاش را نمیشناسد.و شور وشرش با کم دانشی و ناپختگی بیپیوند نیست.به دنبال هر نوی میرود.بدبختانه به هر جابرویم با اپیدمی موسیقی جاز روبرو میشویم.و نیز نقاشی مسری آبستره. چه خوب بودآدمها به صدای دلشان گوش میدادند و در پی خودشان راه میسپردند.بسیاری را دیدیم کهراه زندگیشان از پهنه آبستراکسیون نمیگذشت، با این همه نقاشیشان آبستره بود.ژاپنی اینزمان با گذشتهاش یکسره پیونده نگسسته سایه سنتهای دیرین روی زندگی امروزش افتادهاست.هنوز روی زمین مینشیند.کرسی میگذارد.کیمونو میپوشد، هنگام ورود به خانهکفش از پای به در میآورد.اما ناگفته نماند که کیمونو مرا از جابه در برده است.میخواهمدست و رو بشویم، آستین بلند و گشاد کیمونو میافتد درون دست شویی و خیس میشود.میروم نقاشی کنم به رنگ آلوده میگردد.و هنگام ریش تراشی به کف صابون.گاهی هم دامنبلند کیمونو زیر پایم میرود و زمین میخورم.
به پاس احترام به سنتهای دیرین زخمی شدن خوشایند نیست.نخستین بار که بهزمین خوردم رفتم یک شیشه «مرکورکرم»گرفتم میدانستم که باید چشم براه زمین خوردنهایدیگر باشم.از کفش چوبی ژاپنی هم سر در نیاوردم.امروزه، در میان این دینامیسم سرسامآور،نمیشود شمرده راه رفت.
باری، در خاک «نیپ پن»روز و شبی را پشت سر میاندازیم.با هرچه پیش آید از درهمراهی در آمدهایم.درویشی خود را به همراه آوردهایم.چه میشود کرد.در اینجا یادبروبچههای خودمان همیشه با من است.از همهشان بیخبر ماندهام نامهای بدانان ننوشتهام تابرگردم، چگونه میتوانم از این سفر یاد کنم بیآنکه به صدای این پرنده برگردم؟ و شاید اگرحرف از چشمانداز پاریس به میان آید، پیش از آنکه به سواحل «سن»اشارهای رود، زودتر ازآنکه نام «نتردام»برده شود، از صدای این پرنده حرف بزنم.و تو خوب میدانی که صدایپرنده پیرایه زندگی من نیست، پارهای از زیست من است.حالت یک سنگ هرگز نگاه گذرندهو لغزان مرا غافلگیر نمیکند، مرا غافلگیر میکند «من»آشنا و پنهان مرا.و زندگی من در حالتاین سنگ جریان مییابد.اما این چیزها، این سنگ و آن صدا، لحظهای معدودی را در برنگرفتهاند، کسی چه میداند شاید سایهشان را تا آخرین لحظه من بکشانند.پرندة سیاهی کهدر شبی از شبهای کودکی من به باغ ما آمد و به صدای پای من از لای شاخههای درختانجیر پر کشید و رفت، جاپایش را تنها روی چند لحظه کودکی من نگذاشت، نه سایهاش راهمراه من کرد و این سایه تا اینجا، تا همین لحظه کشیده شده است.این حادثه بر سیمایزندگی من خط یاد بود نیست، تار و پود آن است.آن مهتابی آجری با خوشههای بنفش گلی کههرگز نامش را یاد نگرفتم هرچه بسیار نوسانهای من سرانگیز است.روی این مهتابی سایهروشن را زیستهایم، درد و لذت را زندگی کردهایم.چگونه میتوان گفت با حالتهایی که در آنجریان یافته هر شبی است از زیست ما؟
نه این موج تا پایان، کشیده خواهد شد.بیهوده خیال میکنیم از آن مهتابی سفر کردهایم.کمترین وزشی ما را بدان سو سفر میدهد.آمد و رفت ما میان مشتی انعکاس است.اما سفر،من به پایان سفر نزدیکم.به زودی در کوچه پس کوچههای آشنا سبز خواهم شد.چرا نگویماندیشه اینکه بزودی سر از آفتاب ایران به در خواهم آورد به من دلگرمی میدهد.میدانینباید بیابان را از یک بیابانی گرفت.من میروم، میروم تا به «من» آن دیار به پیوندم.در ساحل«من»جریانها بدینسان بود، در کرانهTERURE زندگی چگونه میگذرد؟ تا کی میمانی؟میدانی این طرف جای ما نیست، نه، بیا برویم از این ولایت من و تو سهراب
به نقل ازhttp://www.mandegar.info/Farvardin83/SohrabLetter.htm
اما اینجا از این هم فراتر رفته و هنگامی که از مردم در مورد چهارشنبه سوری می پرسم می گویند که اساساً چهارشنبه سوری و نوروز جشن ترکهاست، وقتی می گویم که در ایران هم تقریباً در مناطق، مردم چه ترک باشند و چه فارس و چه از دیگر اقوام، چهارشنبه سوری را جشن می گیرند و مراسمی که در آن برگزار می کنند نیز تقریباً به همان شیوه آذربایجانیان است، پاسخ می شنوم که "خوب، آنها از ما یاد گرفته اند".
وقتی می گویم که ایرانیها فکر می کنند چهارشنبه سوری آیینی کهنتر از مقوله ترک و فارس است و ریشه در باورهای دیرین نیاکان تمام مردمانی دارد که در پهنه بزرگی از غرب آسیا می زیند، پاسخ می شنوم که: "خوب، بله، زرتشت هم ترک بوده و اگر اوستا را بخوانی، می بینی که به زبان ترکی باستان نوشته شده" ...
همین باور را البته در مورد عید نوروز هم دارند، وقتی می گویم که واژه نوروز از دو کلمه فارسی نو و روز تشکیل شده و معنای این دو کلمه را به ترکی توضیح می دهم، می گویند اصلاً نوروز هیچ ربطی به کلمه روز فارسی ندارد، کلمه روز در اینجا از کلمه روزی گرفته شده که به زبان ترکی به معنی رزق و معاشی است که خداوند به انسان می دهد ....
پاسخ سؤال دیگرم را هم می گیرم و دیگر دلیلی ندارد که بپرسم چرا به چهارشنبه سوری "آخر چهارشنبه" می گویند که از یک کلمه عربی و دو واژه فارسی تشکیل شده است. می گویند آن روسهای فلان فلان شده در کتابهای مدرسه ما نوشته بودند که زرتشت ایرانی بوده و ما آن زمان فکر می کردیم که زرتشت ایرانی است اما از وقتی مستقل شدیم دانشمندان ما اسناد تاریخی تازه ای کشف کرده اند که نشان می دهد زرتشت ترک و آذربایجانی بوده ...باز هم دلیلی نمی بینم که بگویم ایرانی بودن لزوماً به معنای فارس بودن و ترک نبودن نیست ...
جشن گرفتن چهارشنبه سوری در اساسش که همان آتش روشن کردن و پریدن از روی آن باشد، به همان شیوه ایران است، تنها سنتها و رسوم حاشیه ای چهارشنبه سوری است که اگرچه با برخی مناطق ایران تفاوت دارد اما کاملاً یکسان با آذربایجان ایران است.اما تفاوت کلی که در مراسم چهارشنبه سوری می بینم این است که بسیاری از رسوم این شب در ایران طی دو سه دهه اخیر در ایران یا کاملاً متروک شده یا اینکه در حال از بین رفتن است، در حالی که اینجا با همان جدیت گذشته دنبال می شود.مثلاً رسم فالگوش نشستن پشت در را من از پدرم شنیده ام که بچگیهایش مرسوم بوده و الآن دیگر کاملاً از بین رفته اما اینجا جوانها هم درست با همان علاقه پدرومادرهایشان پشت در خانه ها می روند و فالگوش می نشینند تا اولین سخنی را که از پشت در یا از کسی که از در بیرون می آید بشنوند نشانه ای بگیرند از آنچه در سال آینده برایشان رخ خواهد داد .رسم دیگری هم که باز در اینجا به جدیت دنبال می شود اما من در ایران فقط از پدرم شنیده ام این است که کلاه خود را دم در خانه ها می گذارند و پنهان می شوند تا صاحبخانه در را باز کند و توی آن شیرینی بگذارد. این رسم البته در گذشته به شکل آویزان کردن شال از سوراخی بوده که در بام خانه ها برای بیرون رفتن دود اجاق تعبیه می شده و گویا در مناطق تاجیک نشین آسیای میانه هنوز بجاست.رسم متفاوتی که اینجا درباره چهارشنبه سوری می بینم درخت کاشتن در این روز است و رسم دیگری که در نخجوان وجود دارد، رفتن به سر خاک گذشتگان در این روز است، آیینی که در ایران در شب جمعه آخر سال به جا آورده می شود.خوانچه (به قول آذربایجانیها خنچه) فرستادن به خانه تازه عروس یا دختری که نامزد شده هم اینجا مثل ایران وجود دارد ...
تنها چیزی که من از زبان مردم اینجا درباره نقش ایرانیها در چهارشنبه سوری می شنوم این است که می گویند وسائل آتشبازی از ایران به صورت قاچاق به اینجا آورده می شود، چون اینجا استفاده از وسائل آتشبازی و ترقه درکردن و این حرفها – مثل ایران – به سبب خطرناک بودنش ممنوع است، هرچند باز هم مثل ایران، بچه ها قایمکی ترقه در می کنند ... به وسائل آتشبازی هم اینجا آتشفشان می گویند که البته ترجیح می دهم وارد بحث لغت نشوم .نامگذاری چهار چهارشنبه آخر سال به نشانه چهار عنصر طبیعت، آب و آتش و باد و خاک هم چیزی است که من برایم تازگی دارد و در ایران نشنیده بودم.
********************
در مراسم سال نو که در مرقد مزار شریف در افغانستان برگزار می شد، چهار نفر در اثر ازدحام جمعیت زیر دست و پا جان داده و بیش از بیست نفر دیگر زخمی شده اند.
هنگام برگزاری مراسم تحویل سال در این مکان زیارتی، که از جمله مقدس ترین اماکن مدهبی در افغانستان است و گفته می شود مرقد حضرت علی در آن قرار دارد، ازدحام جمعیت باعث شد دو زن و دو کودک زیر دست و پا بمانند و جان دهند.براساس گزارش های رسیده از مزار شریف، در شمال افغانستان، هزاران تن از مومنان برای برگزاری مراسم تحویل سال نو در این محل گرد آمده بودند.تجمع در این محل برای بزرگداشت مراسم نوروز در زمان طالبان ممنوع بود.در آستانه سال نو، زایران از نقاط مختلف افغانستان به مزار شریف سفر کرده بودند و پلیس محلی برای حفظ امنیت و نظم این مراسم ماموران بیشتری را در این شهر مستقر کرده بود.
********************
تورو خدا یکی معنی این کلمه هارو برای من بگه :
سرزمین مادری.....آئین......یادگار پدر و مادر.....غیرت و تعصب.....ارزش خاک....دین بیگانه.....تهاجم فرهنگی.....لگد مالی ارزشها...... و ...