ابری نیست بادی نیست می نشینم لب حوض، گردش ماهی ها، روشنی، من، گل، آب پاکی خوشه ی زیست.
مادرم ریحان می چیند. نان و ریحان و پنیر، آسمان بی ابر، اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک، لای گل های حیاط.
نور در کاسه ی مس، چه نوازش ها می ریزد! نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می آرد. پشت لبخندی پنهان هرچیز،روزنی دارد دیوار زمان، که ازآن، چهره ی من پیداست.
چیزهایی هست که نمی دانم.می دانم، سبزه ای را بکنم خواهد مرد.
می روم بالا تا اوج. من پر از بال و پرم.راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت. پرم از راه. از پل، از رود، از موج.
پرم از سایه ی برگی در آب،
چه درونم تنهاست.
ادامه...
مادر بزرگ احساس کرد کسی به در میزنه.....خیلی تعجب کرد.....با خودش گفت: آخه من که کسی رو ندارم که بیاد سراغم.....اونم این موقع......یه کمی ترس ورش داشت....بلند داد زد: کیه...؟؟؟ هیچ صدایی نشنید...... ولی بازهم احساس کرد کسی داره درو تکون میده........دوباره داد زد: گفتم کیه.....ولی این بار هم کسی جواب نداد...... مادر بزرگ اینبار خیلی ترسید.....از یه طرف خدا خدا میکرد که دزدی...چیزی نباشه....و از یه طرف به خودش دلداری میداد که چون گوشاش سنگینه حتما صدای جواب دادن کسی که پشت دره و داره در رو تکون میده رو نمیشنوه...... مادربزرگ...یا خدا گفت.....دوتا دستاشو رو زانوهاش گذاشت و به زور از جاش پاشد....آخه مادر بزرگ خیلی پیر بود......۸۰ سال از خدا عمر گرفته بود.....همین هفته پیش بود که نوه هاشو دیده بود...آخه رفته بود تهران....دیدن بچه هاش و نوه هاش......حالام ۲ روز بود که برگشته بود.... با کمک عصای چوبیش لخ لخ کنان به سمت دررفت که احساس کرد نمیتونه تعادلش رو حفظ کنه...با خودش گفت: دیگه یواش یواش داره بدنم از بین میره....دیگه راه رفتن عادی خودم رو هم از دست دادم.........اینو گفت و یه نگاهی به مرغ عشقائی که تو قفس گوشه اتاقش داشت کرد و بلند گفت : شما ها شاهد باشین....هنوز مادر بزرگ سرپاست........اینو گفت و دوباره به سمت در قدم برداشت..... مادر بزرگ ندید که قفس مرغای عشقش هم که نوه اش تابشتون براش آورده بود هم داره تکون میخوره..آخه طفلی چشماش هم اون سوی همیشگیش رو نداشت و نمیتونست خوب ببینه..... رسید به تاقچه کنار اتاق....تپش قلبش دوباره شروع شده بود........به تاقچه تکیه داد و سعی کرد چند تا نفس عمیق بکشه...........نا خودآگاه به یاد خواب دیشبش افتاد......خواب مادرش رو دیده بود......یه ۷ -۸ سالی میشد که خواب مادرش رو ندیده بود.......دیشب مادر داشت گریه میکرد......مادربزرگ ازش پرسیده بود : چرا داری گریه میکنی......مگه از دیدن من خوشحال نشدی؟ و مادرش با چشمائی که از گریه سرخ شده بود گفت: چرا عزیز مادر....خیلی هم از دیدنت خوشحال شدم.....ولی گریم از بابت اینه که خیلی ها قراره بی کس بشن.....خیلی ها قراره بیان اینجا......خیلی ها..... .... و مادر بزرگ از خواب پریده بود.......خیس عرق شده بود........ دوباره خواست بره سمت در.....ولی اینبار احساس کرد زمین زیر پاش داره تکون میخوره.....اولش اعتنایی نکرد......ولی وقتی پای راستشو بلند کرد تا جلو بره زمین با شدت زیر پاش لرزید......مادر بزرگ افتاد......خواست از جاش بلند شه...که ............دید سقف گلی خونش داره بهش نزدیک و نزدیکتر میشه.............فکرکرد شاید داره بازم خواب میبینه.........تو آخرین لحظه ....قفس مرغای عشقش و نگاه کرد.......دید اونام دارن میافتن رو زمین.......مرغای عشق دیگه نمیتونستن براش حرف بزنن...... ......مادر هم هنوز داشت گریه میکرد........................ زمین بازهم قربانی گرفت...................
لنگ سوراخ خریداریم!