ابری نیست بادی نیست می نشینم لب حوض، گردش ماهی ها، روشنی، من، گل، آب پاکی خوشه ی زیست.
مادرم ریحان می چیند. نان و ریحان و پنیر، آسمان بی ابر، اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک، لای گل های حیاط.
نور در کاسه ی مس، چه نوازش ها می ریزد! نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می آرد. پشت لبخندی پنهان هرچیز،روزنی دارد دیوار زمان، که ازآن، چهره ی من پیداست.
چیزهایی هست که نمی دانم.می دانم، سبزه ای را بکنم خواهد مرد.
می روم بالا تا اوج. من پر از بال و پرم.راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت. پرم از راه. از پل، از رود، از موج.
پرم از سایه ی برگی در آب،
چه درونم تنهاست.
ادامه...
وای خدای من....چقده سخته آدم روز تعطیلیش بیاد سرکار نه ؟ خوب چکار میشه کرد...اینم یه جورشه دیگه....زندگی سخته...باید ساخت....... ...تا یادم نرفته یه تشکر مشتی از رامین عزیز باید بکنم.....رفقا یادبگیرین...... دمش گرم....میاد ....افتخار میده ...به سایت حاجیت یه سری میزنه و یه نظر هم لطف میکنه و میره....یاد بگیرین یه کم..... این رو داشته باشین تا من یه سری به اخبار دنیا بزنم ببینم چی گیرم میاد دوباره برمیگردم.....
اسفندیار
دوشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1382 ساعت 04:52 ب.ظ